«میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:
تو را دوست دارم.
یوسف گفت:
ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟
از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،
او بیناییاش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد
و من مدتها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،
تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی ».

:: موضوعات مرتبط:
گوناگون ,
,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4