عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1096
:: باردید دیروز : 695
:: بازدید هفته : 1096
:: بازدید ماه : 7050
:: بازدید سال : 82434
:: بازدید کلی : 311025

RSS

Powered By
loxblog.Com

روزی برای زندگی...
جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 1:15 | بازدید : 1162 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ،تنها دو روز ِ  خط نخورده باقی مانده بود

پریشان شد ، اشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزها بیشتری از خدا بگیرد

داد زد ، بد و بیراه گفت و خدا سکوت کرد ...

جیغ زد و جار جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ...

اسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد ...

کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد

دلش گرفت ، گریست و به سجاده افتاد

خدا سکوتش را شکست و گفت :

                        عزیزم ، اما یک

روز دیگر هم رفت

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی

تنها یک روز دیگر باقیست ،بیا لااقل این یک روز را زندگی کن

لا به لای هق هقش گفت :

اما با یک روز ... چکار میتوان کرد ؟

خدا گفت :

       ان کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است 

                 و ان که امروزش را در نمیابد هزار سال هم به کارش نمی اید

انگاه خدا سهم یک روز را در دستانش ریخت و گفت :

      حالا برو و یک روز زندگی کن

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید

میترسید حرکت کند میترسید راه برود می ترسید زندگی از لابه لای انگشتانش بریزد...

قدری ایستاد بعد با خودش گفت:

وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد .بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم

ان وقت شروع به دویدن کرد

    زندگی را به سر و رویش پاشید

زندگی را نوشید

 و زندگی را بویید

چنان به وجد امد که دید میتواند تا ته دنیا بدود        

      میتواند بال بزند

            میتواند پا روی خورشید بگذارد

                میتواند ...

در ان روز اسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید    

    روی چمن خوابید

 کفش دوزکی را تماشا کرد

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به انهایی که او را نمیشناختند سلام کرد

و برای انها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

     او در همان یک روز اشتی کرد

   خندید

    سبک شد

      لذت برد

        سرشار شد

           بخشید

              عاشق شد

                 عبور کرد

                 و تمام شد

            او در همان یک روز زندگی کرد...

 

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10