شاپرکی کنج آشیانه اش سردو خاموش نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !
شاپرک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
شاپرک گفت: از هجوم تنهاییو بی کسی.
کسی که به عشقش پر بگشایی
و از بند روزهای سردو غم زده بگریزی
بااو همسفر شوی وبخوانی آوازی از سر شادمانی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
شاپرک گفت: گاهی چنان دور می شوی
که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
شاپرک سکوت کرد.
بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟!
چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری .
هرگز تنهایت گذاشتم ؟
شاپرک سر به زیر انداخت .
دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
شاپرک سر بلند کرد .
دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
به سمت بی نهایت پر گشود
از شاپرک دلت خبر داری؟هنوز غمگینه یا پر کشیده به سمت ملکوت؟
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
شاپرک ,
خدا ,
خدایا ,
قصه ,
متن ,
متن زیبا ,
,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7