در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگي را وسط جاده قرار داد
و براي اينكه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي كرد.
بعضي از بازرگانان و مهمانان ثروتمند پادشاه،
بي تفاوت از كنار تخته سنگ گذشتند.
بسياري هم شكايت مي كردند كه اين چه شهري ست كه نظم ندارد.
حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي ست و…
با وجود اين، هيچ كس تخته سنگ را از وسط راه برنمي داشت.
نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود،
نزديك سنگ شد. بارهايش را بر زمين گذاشت
و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي ديد
كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود.
كيسه را باز كرد و داخل ان سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
در يادداشت نوشته بود::: «
هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
متن زیبا ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4