داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2209
:: باردید دیروز : 695
:: بازدید هفته : 2209
:: بازدید ماه : 8163
:: بازدید سال : 83547
:: بازدید کلی : 312138

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 12:43 | بازدید : 1123 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


جعفر بن یونس، مشهور به «شبلی» ( 335- 247) از عارفان نامی

و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجری است. وی در عرفان و تصوف شاگرد

جنید بغدادی، و استاد بسیاری از عارفان پس از خود بود.


در شهری که شبلی می‏زیست، موافقان و مخالفان بسیاری داشت.

برخی او را سخت دوست می‏داشتند و کسانی نیز بودند که قصد اخراج او

را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایی بود که شبلی را

هرگز ندیده و فقط نامی و حکایت‏هایی از او شنیده بود.

روزی شبلی از کنار دکان او می‏گذشت.

گرسنگی، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره‏ای جز تقاضای نان ندید.

از مرد نانوا خواست که به او، گرده‏ای نان، وام دهد.

نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلی رفت.
در دکان نانوایی، مردی دیگر نشسته بود که شبلی را می‏شناخت.

رو به نانوا کرد و گفت: «اگر شبلی را ببینی، چه خواهی کرد؟»

نانوا گفت: «او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد.»

دوست نانوا به او گفت: «آن مرد که الآن از خود راندی و لقمه‏ای نان را

از او دریغ کردی، شبلی بود.» نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد

و چنان حسرت خورد که گویی آتشی در جانش برافروخته‏اند.

پریشان و شتابان، در پی شبلی افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت.

بی‏درنگ، خود را به دست و پای شبلی انداخت و از او خواست که بازگردد

تا وی طعامی برای او فراهم آورد. شبلی، پاسخی نگفت. نانوا، اصرار کرد

و افزود: «منت بر من بگذار و شبی را در سرای من بگذران تا به شکرانه

این توفیق و افتخار که نصیب من می‏گردانی، مردم بسیاری را اطعام کنم.»

شبلی پذیرفت.


شب فرا رسید.

میهمانی عظیمی برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند.

مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از

حضور شبلی در خانه خود خبر داد.


بر سر سفره، اهل دلی روی به شبلی کرد و گفت:

«یا شیخ!نشان دوزخی و بهشتی چیست؟» شبلی گفت:

«دوزخی آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمی‏دهد؛

اما برای شبلی که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج می‏کند!

بهشتی، این گونه نباشد.».

 

 





:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستان زیبا درمورد دوزخ , داستان در مورد دوزخ , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: