در سالی که همهـ جا را قحطی فرا گرفته مرد عارفی از کوچه میگذشت .
عارف غلامی دید که شادمان از کوچه میرود .
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد
و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد.
پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت:
از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده
و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0