عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 30
:: باردید دیروز : 83
:: بازدید هفته : 4860
:: بازدید ماه : 8921
:: بازدید سال : 23636
:: بازدید کلی : 252227

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستان آموزنده “بازتاب بخشش”
یک شنبه 1 ارديبهشت 1392 ساعت 21:46 | بازدید : 910 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

.
.
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود

 

که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای

 

دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه

 

امپراتور شد که در کجاوه‌ی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که

 

می‌رسید هدیه‌ای می‌داد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود،

 

در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل

 

و بخشش‌ها که نمی‌کند و چه هدیه‌ها که نمی‌دهد…» آنگاه شادمانه

 

به رقص و پایکوبی پرداخت.


هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت

 

و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیه‌ی گرانبهای امپراتور را

 

دریافت دارد. ولی سلطان کریم و بخشنده – به‌جای اینکه چیزی بدهد –

 

رو کرد به «وو» و از او هدیه‌ای خواست.


گدای پریشان احوال به‌شدت منقلب و افسرده گشت.

 

با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد

 

و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد.

 

او آن‌ها را گرفت و به راه خود ادامه داد.


«وو» تمام آن روز می‌جوشید و می‌خروشید و غرولند و شکوه

 

و شکایت می‌کرد و به امپراتور ناله و نفرین می‌فرستاد

 

و به هرکس می‌رسید ماجرای آن روز را تعریف می‌کرد

 

و بودا را به یاری می‌خواست و از او می‌طلبید که دادش را بستاند.

 

چند نفری می‌ایستادند و به سخنانش گوش می‌دادند

 

و چند برنجی می‌ریختند و پی کار خود می‌رفتند.


شب هنگام که «وو» به کلبه‌ی محقرانه‌اش رسید

 

و محتویات کلاهش را خالی کرد، علاوه بر برنج،

 

دو قطعه طلا به اندازه‌ی همان برنجی که به امپراتور داده بود،

 

در آن یافت.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان آموزنده “بازتاب بخشش” , داستان زیبا , داستانی زیبا درباره ی بخشش , داستانی درباره ی بخشش ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
داستانک...
شنبه 31 فروردين 1392 ساعت 13:27 | بازدید : 1004 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید

 

که مشغول جابجا کردن خاک هایپایین کوه بود.

 

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت:


معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی

 

به وصال من خواهی رسید و من بهعشق وصال او می خواهم

 

این کوه را جابجا کنم.


حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی

 

این کار راانجام بدهی.


مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...

 

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود

 

برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کردو گفت:

 

خدایی را شکر می گویم که در راه عشق،

 

پیامبری را به خدمت موری در میآورد...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی حضرت سلیمان , مورجه و حضرت سلیمان , داستان مورچه , داستان عشق یک مورچه , داستان عشق ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
“رازهای تصمیمات خدا”
جمعه 23 فروردين 1392 ساعت 13:3 | بازدید : 999 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

شهسواری به دوستش گفت:

 

بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.

 

میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد،


وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.


دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم ….


وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:

 

سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید


شهسوار اولی گفت:می بینی؟

 

بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم

 

.محال است که اطاعت کنم !


دیگری به دستور عمل کرد.

 

وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید،

 

سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده


بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند

 


مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی تصمیمات خدا , داستانی درباره ی حکمت تصمیمات خدا ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
جمعه 23 فروردين 1392 ساعت 11:51 | بازدید : 1017 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته

 

و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

 

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

 

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت

 

نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

 

او چند سکه داخل کلاه انداخت

 

و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

 

ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت

 

و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

 

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت

 

و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است

 

مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت

 

و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید

 

،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:

 

چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم

 

و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است

 

ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!


وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید

 

خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید

 

هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

 

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان

 

مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در موردزندگی , داستانی درباره تغییر , تغییراستراتژی , راه رسیدن به موفقیت ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستانک...
چهار شنبه 21 فروردين 1392 ساعت 15:32 | بازدید : 980 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.

 

ابلیس را دید که با انواع طناب ها به دوش در گذر است .

 

کنجکاو شد و پرسید ای ابلیس این طناب ها برای چیست ؟

 

جواب داد برای اسارت ادمیزاد .

 

طناب های نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان

 

طناب های کلفت هم برای انانی که دیر وسوسه میشوند.

 

سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت

 

وگفت اینها را هم انسان های با ایمان که راضی به رضای خدایند

 

و اعتماد به نفس داشتند پاره کردند و اسارت را نپذیرفتند .

 

مرد گفت طناب من کدام است؟

 

ابلیس گفت اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم

 

خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ... مرد قبول کرد.

 

ابلیس خنده کنان گفت عجب با این ریسمان های پاره هم می شود.

 

انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت.....!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درمورد زندگی , داستانی در مورد شیطان , داستانی بسیار زیبا درباره ی شیطان , داستانی درباره ی ابلیس , داستانی زیبا درباره ی شیطان , داستانی زیبا درباره ی انسان های سست ایمان , انسان جاهل , داستانی درباره ی انسان نادان , داستانی زیبا درباره ی انسان های با ایمان , بندگی شیطان , داستانی زیبا درباره ی اسارت شیطان ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستانک...
شنبه 17 فروردين 1392 ساعت 10:33 | بازدید : 1028 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى



با چندین بچه قد و نیم قد برد . زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید


شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت :


شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست
و نصف صورتش را

در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى

علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود .

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد

 

برگشت سر کارش با او صحبت کردم 

ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت

 

که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست 

و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد

 

برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها 


او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم .


با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند


و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید

 

ما به شدت به آنها نیاز داشتیم .


اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!


حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم ...


یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد

 

و از من خواست تا اینها را به شما بدهم 


و ببینم حالتان خوب هست یا نه !؟ همین !


حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود .


در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد


راستى یادم رفت بگویم که

 

دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود !

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستان های زیبا , داستان اموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
داستانک...
دو شنبه 12 فروردين 1392 ساعت 1:17 | بازدید : 1023 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.


روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد

و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.


فرعون یک روز از او فرصت گرفت.

شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد

و همچنان عاجز مانده بود

که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.


فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.


شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!


بعد خطاب به فرعون گفت:

من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم

آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:

چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟


شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درمورد زندگی , داستانی در مورد شیظان , داستانی درباره ی فرعون , ادعای خدایی فرعون , داستانی درباره ی ادعای خدایی فرعون , داستانی بسیار زیبا درباره ی شیطان , داستانی زیبا درباره ی شیطان , داستانی زیبا درباره ی علت سجده نکردن شیطان در برابر انسان , انسان جاهل , داستانی درباره ی انسان نادان ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستان واقعی “انسانیت”
یک شنبه 11 فروردين 1392 ساعت 1:25 | بازدید : 1101 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

وسیله ای خریدم دوتا کارگر گرفتم برای حملش

 

گفتن ۴۰ تومان من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومان


رفتیم ساختمان و توی هوای گرم خرداد ماه وسیله ها رو بردیم بالا ،

 

امدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون


یکی از کارگر ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی


صداش کردم گفتم مگر شریک نیستید


گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه


من هم برای این طبع بلندش دوباره ده تومان بهش دادم


تشکر کرد دست کرد جیبش و دوباره پنج هزار تومان داد به اون یکی و رفتن


داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم


نه من و نه خیلی های دیگه که خیلی ادعای تحصیلات و با کلاسیمون میشه ؟؟

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درمورد زندگی , داستانی در مورد ارزش زندگی , داستان آموزنده , داستان های آموزنده , داستانی درباره ی در کارگر , داستانی زیبا درباره ی بلند طبعی , داستانی زیبا درباره ی بلند نظری ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟
جمعه 9 فروردين 1392 ساعت 10:31 | بازدید : 1223 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید

پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:

در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است

یا تربیت خانوادگی شان؟


شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است

ولی به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : ...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان کوتاه , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی تربیت , داستانی درباره ی اصالت , داستان های زیبا , داستانی آموزنده درباره ی تربیت , داستانی آموزنده درباره ی اصالت , داستان کوتاه , داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
:: ادامه مطلب ...
یکی از بستگان خدا...
چهار شنبه 7 فروردين 1392 ساعت 17:32 | بازدید : 995 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.


پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد

تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد،

صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.


در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ،

نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،

کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت

و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد،

در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.


- آهای، آقا پسر!


پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.

چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.

پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:


- شما خدا هستید؟


- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!


- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی کمک , داستانی درباره ی بندگان خدا , داستان ها ی زیبا درباره ی خدا , داستانی زیبا درباره ی کمک و دستگیری , داستانی درباره ی کمک به مستمندان , داستان بسیار زیبا , عکس ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
داستانک...
دو شنبه 28 اسفند 1391 ساعت 13:3 | بازدید : 1188 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد

 

و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد...

 

فرزندانش ......................

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درمورد زندگی , داستانی در مورد ارزش زندگی , داستانی درباره ی قرآن , قرآن , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
:: ادامه مطلب ...
وقت رسیدن مرگ...
شنبه 26 اسفند 1391 ساعت 11:43 | بازدید : 1050 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...


مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت :


داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره.


همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... 

اون مرد گفت :


حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... 


مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...


توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...


مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...


مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد

 

 

و نوشت آخر لیستو منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...


مرگ وقتی بیدار شد گفت


: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

 

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و

 

میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!


نتیجه اخلاقی :

 

در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی زندگی منصفانه , داستانی درباره ی مرگ , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نجار زندگی
سه شنبه 22 اسفند 1391 ساعت 21:47 | بازدید : 1136 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد

تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن،

حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن

زمان این استراحت میخواست تا ...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان کوتاه , داستانی درباره ی زندگی , ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
دو شنبه 21 اسفند 1391 ساعت 14:55 | بازدید : 1060 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

ذوالنون مصری که یکی از عارفان بزرگ بود نقل کرده

 که در صحرا بودم و شیطان را دیدم

که چهل روز در حال سجده بود و سر از سجده بر نداشت!

به او گفتم : ای مسکین!

بعد از این که مورد بیزاری و لعنت خداوند قرار گرفتی ،

این همه عبادت برای چیست؟

شیطان جواب داد ای ذوالنون !

اگر من از بندگی عزل شده ام ، او که از خداوندی معزول نیست...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد شیطان , شیطان , عبادت شیطان , داستانی درباره ی عبادت شیطان , داستانی زیبا درباره ی عبادت شیطان , داستانی آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
داستانک...
دو شنبه 21 اسفند 1391 ساعت 1:34 | بازدید : 977 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میدهد

 که چگونه همه چیز ایراد دارد:مدرسه ، خانواده،دوستان و ...


مادربزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو میپرسد:

کیک دوست داری؟


وپاسخ پسر مثبت است!


-روغن چطور؟


-نه!


-دوتا تخم مرغ؟


-نه مامان جون!


آردچی؟جوش شیرین چطور؟


نه مادربزرگ حالم از همشون بهم میخوره!


-بله همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسه

اما وقتی باهم مخلوط بشن یه کیک خوشمزه میشه!


خدا هم میدونه که وقتی همه سختی هارو به درستی

کنار هم قرار بده نتیجش همیشه خوبه،اما تنها ما باید به خدا اعتماد کنیم

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستانک...
یک شنبه 20 اسفند 1391 ساعت 19:9 | بازدید : 1058 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 روزی مردی جان خود را به خطر انداخت

 

تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد.

 

اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند

 

هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند

 

حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد.

 

ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.

 

آن مرد خسته و زخمی پسرک را...


به نزدیک ترین صخره رساند.

 

و خود هم از آن بالا رفت.

 

بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند.

 

پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:

 

«از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم»

 

مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست.

 

فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درمورد زندگی , داستانی در مورد ارزش زندگی ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
پنج شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 1:19 | بازدید : 1021 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگي را وسط جاده قرار داد
 
و براي اينكه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي كرد.
 
بعضي از بازرگانان و مهمانان ثروتمند پادشاه،
 
بي تفاوت از كنار تخته سنگ گذشتند.
 
بسياري هم شكايت مي كردند كه اين چه شهري ست كه نظم ندارد.
 
حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي ست و…
 
با وجود اين، هيچ كس تخته سنگ را از وسط راه برنمي داشت.
 
نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود،
 
نزديك سنگ شد. بارهايش را بر زمين گذاشت
 
و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
 
و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي ديد
 
كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود.
 
كيسه را باز كرد و داخل ان سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
 
در يادداشت نوشته بود::: «
 
هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 19:3 | بازدید : 1038 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


 

در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.

دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»

در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود،
 
به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!»
 
و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد:
 
«التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»

دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري،
 
من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»

دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم.
 
اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.
 
دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود.
 
دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد،
 
جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.

دكتر شروع كرد به معاينه و توانست
 
با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد.
 
او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.
 
زن به سختي چشمانش را باز كرد
 
و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.

دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»
 
مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!»
 
و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.
 
پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.

اين همان دختر بود!!

فرشته اي كوچك و زيبا!!
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
داستانک...
دو شنبه 30 بهمن 1391 ساعت 12:39 | بازدید : 1073 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 به گیله مرد میگم :

درختها در طلب نور شاخه هاشون رو به سوی خورشید بلند می کنند

، پس چرا شبها شاخه هاشون رو پایین نمی یارن ؟

 

 

گفت :
 
شاید دستهاشون به سمت آسمونیه که منظور از اون خورشیدش نیست ،
 
بلکه منظور خدای آفریننده خورشیدشه ...
 
اگر اینطور نگاه کنیم میتونیم به جواب برسیم .
 
 

و من این روزها به قنوت درختان غبطه میخورم ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان گیله مرد , خدا , خدایا , داستانی درمورد خدا , داستانی درمورد درختان , عکس , عکس زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
داستانک..
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 11:43 | بازدید : 1093 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.

 

او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود

 

سفارش دهد تا برایش پست شود.


وقتی از گل فروشی خارج شد٬

 

دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد.

 

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟


دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.

 

مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬

 

من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.


وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند

 

دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود

 

لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.

 

مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟

 

دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!


مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬

 

بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.

 

طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت

 

و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید:

 

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری،

 

شاخه ای از آن را همین امروز بیاور

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
داستان...
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 17:20 | بازدید : 1091 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روزی یکی از دوستان بهلول گفت:

 

ای بهلول!

 

من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟

 

بهلول گفت: نه!

 

پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم،آیا حرام است؟

 

بهلول گفت: نه!

 

پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم

 

و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم

 

حرام می شود؟….


بهلول گفت: نگاه کن!

 

من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟

 

گفت: نه!

 

بهلول گفت: حال مقداری خاکنرم بر گونه ات می پاشم.

 

آیا دردت می آید؟

 

گفت: نه!

 

سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت

 

و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!


مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!

 

بهلول با تعجب گفت: چرا؟

 

من که کاری نکردم!

 

این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،

 

اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
حکايتي از کريم خان زند ...
جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 14:24 | بازدید : 1027 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 
 
  مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد

تا كريمخان را ملاقات كند... سربازان مانع ورودش مي شوند!!

خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود

ومي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ 

وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند... مرد به 

حضور خان زند مي رسد و کريم خان از وي مي پرسد: 

چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني ؟مرد مي گويد 

دزد، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم ! 

خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!

مرد مي گويد: من خوابيده بودم! خان مي گويد: خب چرا 

خوابيدي كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي

مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود مرد مي گويد:

من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري...!

خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد

خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: اين مرد راست 

مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , سخنی از زبان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , حکایت جالب , داستان , داستان زیبا , داستان خواندنی , داستانی بسیارزیبا , کریمخان زند ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
خداروشکر...
چهار شنبه 11 بهمن 1391 ساعت 21:10 | بازدید : 1086 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین

 

زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید

 

و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد

 

تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.

 

زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد

 

و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.

 

قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت:

 

ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.

 

اون به تو کلک زده دوست من!


رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر!

 

پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
درست انتخاب کن...
سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 19:26 | بازدید : 1298 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

كشاورزی الاغ پيری داشت
 
كه يك روز اتفاقی به درون يك چاه بدون آب افتاد !
 
كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست
 
الاغ را از درون چاه بيرون بياورد !
 
پس براي اين كه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد ،
 
كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند
 
تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجی او باعث عذابش نشود !
 
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ريختند ،
 
اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند
 
و زير پايش مي ريخت و وقتی خاك زير پايش بالا می آمد ،
 
سعی می كرد روی خاك ها بايستد !
 
روستايی ها همين طور به زنده به گور كردن
 
الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد
 
تا اين كه به لبه ی چاه رسيد
 
و در حيرت کشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد !

مشكلات مانند تلی از خاك بر سر ما می ريزند
 
و ما همواره دو انتخاب داريم :
 
اول اين كه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند
 
و دوم اينكه از مشكلات سكويی بسازيم برای صعود !
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , مشکلات , صعود , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
داستانک...
جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 1:54 | بازدید : 1242 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پارسايي بر کنار دريا بود و زخم پلنگ داشت،

با هيچ دارويي خوب نمي شد،

مدت ها از آن رنجور بود

و دم به دم شکر خداي تعالي همي گفت.

پرسيدندش که شکر چه مي گويي؟

گفت: شکر آن که به مصيبتي گرفتارم نه به معصيتي.


گلستان سعدي

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , متن زیبا , سخنان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خدا , خدایا , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , سعدی , گلستان سعدی , حکایت , حکایتی از گلستان سعدی , شکر , داستان شکر ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
از شاپرک دلت خبر داری؟
جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 1:18 | بازدید : 1121 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

شاپرکی کنج آشیانه اش سردو خاموش نشسته بود.
 
خدا گفت: چیزی بگو !
 
شاپرک گفت: خسته ام.
 
خدا گفت: از چه ؟
 
شاپرک گفت: از هجوم تنهاییو بی کسی.
 
کسی که به عشقش پر بگشایی
 
و از بند روزهای سردو غم زده بگریزی
 
 بااو همسفر شوی وبخوانی آوازی از سر شادمانی.
 
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
 
شاپرک گفت: گاهی چنان دور می شوی
 
که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
 
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟

شاپرک سکوت کرد.
 
بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
 
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟!
 
چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
 
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری .
 
هرگز تنهایت گذاشتم ؟
 
 
شاپرک سر به زیر انداخت .
 
دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
 
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
 
شاپرک سر بلند کرد .
 
دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
 
 به سمت بی نهایت پر گشود

 

از شاپرک دلت خبر داری؟هنوز غمگینه یا پر کشیده به سمت ملکوت؟

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: شاپرک , خدا , خدایا , قصه , متن , متن زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستان جالب اکبر عبدی و حسین پناهی!
پنج شنبه 28 دی 1391 ساعت 17:41 | بازدید : 1362 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


اکبرعبدی میگه:


یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود.

از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.

گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟

نگفتی سرما می‌خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟

گفت: کاپشن قشنگی بود،نه؟

گفتم: آره!

گفت: من هم خیلی دوستش داشتم

ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت.

ولی من فقط دوستش داشتم

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: خاطره , حسین پناهی , اکبر عبدی , عکس , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ارزش ما
دو شنبه 4 دی 1391 ساعت 12:38 | بازدید : 1750 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

يك سخنران مشهور سمينارش را با در دست گرفتن

 بيست دلار اسكناس شروع كرد او پرسيد

چه كسي اين بيست دلار را مي خواهد؟

دست ها بالا رفت.

او گفت:من اين بيست دلار را به يكي از شما مي دهم

اما ...

 

ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده , ارزش , داستانی درمورد ارزش ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
اناردلت در چه حاله؟
جمعه 1 دی 1391 ساعت 12:58 | بازدید : 1477 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.

 

گل داد سرخ سرخ.
 
 
 
 
گلها انار شد داغ داغ.
 
هر اناری هزار دانه داشت.
 
 
 
دانه ها عاشق بودند.
 
دانه ها توی انار جا نمیشدند.
 
انار کوچک بود.
 
دانه ها ترکیدند.
 
انار ترک برداشت.
 
 
 
 
خون انار روی دست لیلی چکید.
 
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.
 
مجنون به لیلی اش رسید.خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است.
 
کافی است انار دلت ترک بخورد.
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: انار , اناردل , عکس انار , گل انار , عاشقانه , داستان , داستان کوتاه , داستان لیلی ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
داستان غم و شادی...
سه شنبه 28 آذر 1391 ساعت 19:8 | بازدید : 1105 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است.

 او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار

و شادی هایت را درون جعبه طلایی.

به حرف خدا گوش کردم.

شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم.

جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد

و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم

تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است

و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.

سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:

در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟

خدا با لبخندی دلنشین گفت:

ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟

چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟

گفت:ای بنده من!

جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری

و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
هر دو از آن منند ...
سه شنبه 28 آذر 1391 ساعت 18:37 | بازدید : 1078 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

حكايت مي كنند

كه دو نفر بر سر قطعه اي زمين نزاع مي كردند

و هر يك مي گفت: اين زمين از آن من است.

نزد حضرت عيسي عليه السلام رفتند.

حضرت عيسي عليه السلام گفت:

اما زمين چيز ديگري مي گويد!

گفتند : چه مي گويد ؟ گفت: مي گويد هر دو از آن منند

!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانی از حضرت عیسی , داستان عبرت آموز ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستانک...
پنج شنبه 2 آذر 1391 ساعت 18:26 | بازدید : 1226 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛

شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت

تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد

چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند،

اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت:

به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند

در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد،

ملکه آینده چین می شود.

...

 

 

همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد،

دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد

و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند

و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف

در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت

بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده

که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.


شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است

که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند:

گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند،

امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه درباره ی صداقت , صداقت , انسان صادق , گل , گلکاری , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی صداقت , ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
هممون رفتنی هستیم...
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 17:25 | بازدید : 1677 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه


گفت : يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه


گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون

کنم

گفت: من رفتني ام!

....
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , متن زیبا , متن زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , خدا , مرگ , داستانی درمورد مرگ , زندگی , داستانی درمورد زندگی , متن زیبا درمورد مرگوزندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
خداهست؟
چهار شنبه 12 مهر 1391 ساعت 13:35 | بازدید : 1650 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.

موضوع درس درباره خدا بود.

"استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟


کسی پاسخنداد.


استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟

دوباره کسی پاسخ نداد.


استاد برای سومین بار پرسید:آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟

برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.


استاد باقاطعیت گفت با این وصف خداوجود ندارد.


دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تاصحبت کند.


استاد پذیرفت.


دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟


همه سکوت کردند.


آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟


همچنان کسی چیزینگفت.


آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برایسومین بار کسی پاسخی نداد،دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!!!

 

http://forums.patoghu.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانی درمورد خدا , داستانی درمورد اثبات وجودخدا ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4