|
|
|
|
|
چهار شنبه 22 فروردين 1397 ساعت 18:32 |
بازدید : 1350 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند
پس از چند ترم رد شدن به دکتر حسابی گفت :
شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید
ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم
فقط می خواهم در روستا یک معلم شوم .
دکتر حسابی پاسخ داد :
شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،
اما تو نمی توانی به من تضمین دهی
که یکی از دانش آموزان تو در روستا ، نخواهد که موشک هوا کند!! https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان_کوتاه ,
داستانک ,
داستان_آموزنده ,
خاطره ,
|
امتیاز مطلب : 356
|
تعداد امتیازدهندگان : 114
|
مجموع امتیاز : 114
سه شنبه 25 خرداد 1395 ساعت 10:29 |
بازدید : 1526 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید
آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی»
را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست
و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند
طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،
جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید
و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.
ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید :
آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.
از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند
که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک
، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان
عشق خود به مادرم و من بود https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان عشق ,
عشق واقعی ,
,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سه شنبه 25 خرداد 1395 ساعت 10:19 |
بازدید : 1546 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی لقمان به پسرش گفت:
امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم
چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری
هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی
در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری
آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
چهار شنبه 21 بهمن 1394 ساعت 16:39 |
بازدید : 1637 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
گویند از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای
در جهان است پرسیدند:
«راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :
"زادگاه من انگلستان است.
در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم
و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم،
هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم.
روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم
و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم
و از او درخواست پول کردم.
وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت:
به جای گدایی کردن بیا با هم معاملهای کنیم.
پرسیدم : چه معاملهای ...!؟
گفت: ساده است.
یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم.
گفتم: عجب حرفی میزنید آقا،
یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بیست پوند چطور است؟
- شوخی می کنید؟!
- بر عکس، کاملا جدی می گویم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم.
او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید،
من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد،
پس قیمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟
لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهیمیدهاید.
گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی،
اما داری گدایی میکنی ...!
از خودت خجالت نمیکشی .!؟
گفتهی او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.
ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام
اما این بار مرد ثروتنمدی بودم
که ثروت خود را از معجزهی تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم
و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم ..."
قصه ها برای بیدار کردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما برای خوابیدن از آنها استفاده کردیم ...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 ساعت 1:2 |
بازدید : 1940 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر،
پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار،
در حال بازگشت به وطن خود بود.
در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش،
سپاه بزرگش، شمشیرتیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.
او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و ... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان آموزنده ,
داستان کوتاه آموزنده ,
مرگ ,
داستان زیبا درباره ی مرگ ,
,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 اسفند 1392 ساعت 16:17 |
بازدید : 10625 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب
به يك جزيره دورافتاده برده شد،
با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد،
ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت،
تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستانی درباره ی خدا ,
خدا ,
خدایا ,
متن زیبا درباره ی خدا ,
داستان زیبا درباره ی حکمت خدا ,
حکمت خدا ,
داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
:: ادامه مطلب ...
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:49 |
بازدید : 1069 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مرد ثروتمندی به کشیشی میگوید:
«نمیدانم چرا مردم مرا خسیس میپندارند.»
کشیش گفت:
«بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.»
خوک روزی به گاو گفت:
«مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن میگویند
و تصور میکنند تو خیلی بخشنده هستی
زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر میدهی.
اما در مورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها میدهم،
از گوشت ران گرفته تا سینه ام را.
حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست میکنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمیآید. علتش چیست؟»
کشیش ادامه داد: «میدانی جواب گاو چه بود؟»
و خودش پاسخ داد:
«جوابش این بود: شاید علتش این باشد
که هر چه من میدهم در زمان حیاتم میدهم.»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی بخشندگی ,
بخشندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:41 |
بازدید : 991 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد
تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
اما هیچکدام نتوانستند؛
آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه،
نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد
و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوقالعاده بود
و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد
که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛
نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛
پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
بی شک هر کدام ازما بهترین نقاشان زندگی هستیم https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستانی درباره ی نقاشی ,
داستان آموزنده ,
نقاشی ,
نقاشی پادشاه ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:34 |
بازدید : 988 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود
و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا میگذشت.
او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:
«عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است.
به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم
این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند
و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:
«به این برگ نگاه کن.
وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد
و با آن میرود.»
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت
و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی.
به خاطر سنگینیاش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند
و در عمق نهر قرار گیرد.
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی
یا آرامش برگ را؟»
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:
«اما برگ که آرام نیست.
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین میرود
و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ میداند کجا ایستاده
و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد
اما محکم ایستاده و تکان نمیخورد.
من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
استاد لبخندی زد و گفت:
«پس چرا از جریانهای مخالف و ناملایمات جاری زندگیات مینالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیدهای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش
و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»
استاد این را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید
و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید:
«شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب میکردید
یا آرامش برگ را؟»
استاد لبخندی زد و گفت:
«من در تمام زندگیام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی،
خودم را به جریان زندگی سپردهام و چون میدانم
در آغوش رودخانهای هستم
که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد
از افت و خیزهایش هرگز دلآشوب نمیشوم.
من آرامش برگ را میپسندم.»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی آرامش ,
داستان آموزنده ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:58 |
بازدید : 1111 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پدر بزرگم میگفت:«زندگی عجیب کوتاه است.
حالا که گذشته را بیاد می آورم،زندگی به نظرم چنان فشرده می آید
که مثلا نمی فهمم چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد
با اسبش به دهکده ی بعدی برود،
امانترسد که مبادا-قطع نظر از اتفاقات بد-مدت زمان
همین زندگی عادی و خوش و خرم،کفایت چنین سفری را نکند.» https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
فرانتس کافکا ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان ,
داستان کوتاه ازفرانتس کافکا ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
شنبه 28 دی 1392 ساعت 14:59 |
بازدید : 1557 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
حضرت سلیمان (ع) از پیامبرانی بودند
که خداوند او را بر جن وانس و...مسلط نموده بود.
روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یکی از جنهای بزرگ وگردنکش فرستاد،
تا چند ساعتی به میان مردم بروند وگردش کنند وسپس بازگردند
وبه اصحاب فرمود :در این سیر وسیاحت هر چه را از جن شنیدید
به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان کنید.
آنها همراه آن جن سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند
وامور زیر را از آن جن دیدند: https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا درباره ی حضرت سلیمان ,
حضرت سلیمان ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
شنبه 14 دی 1392 ساعت 17:14 |
بازدید : 950 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید
و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست
. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود
و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند
و در صورتی که آنرا پیدا کن
د و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد
وزیر هم عازم سفر میشود
و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف
به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم
باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود
در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار
از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت
بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم
اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد
چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد
ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی
اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است
تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند
و آن کار را انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید
کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است
که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 12 دی 1392 ساعت 16:48 |
بازدید : 981 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند
و بز به دنبال آن همان.عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد...
نه چوبي كه برتن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد
و گفت من چاره كار را ميدانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد
و آبزلال جوي را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد
و در پي او تمام گله پريد.
...چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد
و خود را نميشكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش
و گاهي آن را ميپرستد https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 16 آذر 1392 ساعت 14:45 |
بازدید : 1379 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
«بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت:
«گردوها را میخوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
بهلول گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای،
خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!» https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:20 |
بازدید : 1062 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم میفروختند
و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد،
دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد،
تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
«قیمت جهنم چقدر است؟»
کشیش تعجب کرد و گفت: «جهنم؟!»
مرد دانا گفت: «بله جهنم.»
کشیش بدون هیچ فکری گفت: «۳ سکه.»
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: «لطفا سند جهنم را هم بدهید.»
کشیش روی کاغذ پارهای نوشت: «سند جهنم»
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: «من تمام جهنم را خریدم،
این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید
چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم!»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:12 |
بازدید : 993 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آنها
به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند
و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند:
«که دیگر چارهای نیست، شما به زودی خواهید مرد.»
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند
که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغههای دیگر مدام میگفتند
که دست از تلاش بردارند چون نمیتوانند از گودال خارج شوند
و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفتههای
دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد.
هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایدهای ندارد
او مصممتر میشد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمیشنیدی؟»
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:8 |
بازدید : 986 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت
همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور
پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن،
آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد
تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد.
ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود
و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان،
خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوته ,
داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دو شنبه 8 مهر 1392 ساعت 17:38 |
بازدید : 1153 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
از مترسکی پرسیدم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای؟
پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است.
پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:
راست گفتی!
من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت: تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد
مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!
جبران خلیل جبران https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
سخنی از زبان بزرگان ,
,
:: برچسبها:
متن ,
متن زیبا ,
مترسک ,
لذت ,
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
جبران خلیل جبران ,
متن زیبا از جبران خلیل جبران ,
,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
دو شنبه 8 مهر 1392 ساعت 17:22 |
بازدید : 1197 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
حسرت را آن هنگام دیدم که کودکی...
به نان نوشته شده در کتابش خیره مانده بود
و پس از اندک زمان گذر ثانیه ها به هنگامه ی خواب
در آسمان با ستاره ها نانوایی باز کرده بود
و به بچه هایی که با حسرتدر صف نان بودند
نان هدیه می کرد...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
متن ,
متن زیبا ,
متن آموزنده ,
داستا ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
نان ,
متن کوتاه ,
متن کوتاه درباره یحسرت ,
متن زیبا درباره ی حسرت ,
حسرت ,
,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
سه شنبه 5 شهريور 1392 ساعت 17:37 |
بازدید : 956 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
جغد به خدا گفت :
آدم هایت من و آوازهایم را دوست ندارند...
و خدا گفت :
آوازهای تو بوی دل کندن میدهند
و آدم ها عاشق دل بستن اند..
دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ..
تو مرغ تماشا و اندیشه ای !!
و آنکه می بیند و می اندیشد به هیچ چیز دل نمیبندد ..
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست ..
اما تو بخوان و همیشه بخوان که
آواز تو "حقیقت" است
و طعم " حقیقت" ...................."بسیار تلخ"
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان کوتاه درباره ی خدا ,
خخدا ,
خدایا ,
پروردگار ,
داستان زیبا درباره ی جغد ,
جغد ,
صحبت جغد با خدا ,
داستان زیبا درباره ی حقیقت ,
حقیقت تلخ ,
,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
چهار شنبه 30 مرداد 1392 ساعت 22:59 |
بازدید : 1702 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
برادران يوسـف وقتـي ميخواسـتند يوسف را به چـاه بيفکنند ،
يوسف لبـخندي زد . . .
يهودا (يکي از برادران) پرسيد: چـرا خنديدي ؟
اينجا که جاي خـنده نيـست . . . !
يوسـف گفت: روزي در فکر بودم . . .
چگونه کسـي ميتواند به من اظهار دشـمني کند . . .
با اينکه برادران نيرومندي دارم . . . !
اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد ،
تا بدانم که نبايد به هيچ بنده اي تکيه کرد . . .
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
متن ,
متن زیبا ,
متن کوتاه ,
متن زیبا درباره ی بندگی ,
تکیه گاه ,
تکیه به خدا ,
تکیه بر خدا ,
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان حضرت یوسف ,
حضرت یوسف ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
پنج شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 1:16 |
بازدید : 1054 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد،
و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی
و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد،
تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن
و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»
؛ عابد با خود گفت :
« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم»
و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت.
روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود.
خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:
«کجا؟»
عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛
گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.
ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: « دست بدار تا برگردم.
اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد،
که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛
ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داتانی زیبا درباره ی خدا ,
داستانی درباره ی خدا ,
داستانی زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی درباره ی شیطان ,
داستانی درباره ی قدرت خدا ,
داستانی زیبا درباره ی حکمته خدا ,
داستانی زیبا ,
خدا ,
خدایا ,
,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
سه شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 20:51 |
بازدید : 1031 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند
و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود
و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟!!!
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی خدا ,
داستان زیبا درباره ی انسان ,
داستانی زیبا درباره ی سفر ,
مسافر ,
مسافر دنیا ,
,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دو شنبه 27 خرداد 1392 ساعت 13:0 |
بازدید : 1030 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه،
سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛
اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه
... آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم
غروب، وقتی مرد به خانه آمد،
زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.
اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم
زن پرسید: چرا؟
یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد،
گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت:
این یکی موفقیت و اسم من هم عشق.
برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد
شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست.
ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم!
چرا موفقیت را دعوت نکنیم
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد،
نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم
تا خانه را از وجود خود پر کند
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم
پس برو و عشق را دعوت کن
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است،
بیاید و مهمان ما شود
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت،
دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم
، شما چرا می آیید؟ این بار پیرمردها با همپاسخ دادند:
اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید،
دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق رادعوت کردید،
هر کجا او برود، ما هم با او می رویم... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی عشق ,
عشق ,
داستان کوتاه درباره ی عشق ,
,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت 9:47 |
بازدید : 1059 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
سیرت پادشاهسعدی
آورده اند که انوشیروان عادل در شکارگاهی صید کباب کرده بود
و نمک نبود. غلامی را به روستا فرستاد تا نمک حاصل کند.
گفت: زینهار تا نمک به قیمت بستانی تا رسمی نشود و دیه خراب نشود.
گفتند : این قدر چه خلل کند؟
گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندک بوده است
و به مزید هرکس بدین درجه رسیده است.
اگر زباغ رعیت مَلک خورد سیبی برآورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریان هزار مرغ به سیخ
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درباره ی ظلم ,
حکایتی از سعدی ,
سعدی ,
داستان انوشروان عادل ,
داستان زیبا درباره ی عدل ,
عادل ,
ظلم ,
ظالم ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دو شنبه 6 خرداد 1392 ساعت 1:43 |
بازدید : 1164 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پرنده بر شانه های انسان نشست .
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم .
تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم .
اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .
چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم
که پر زدن از یادشان رفته است .
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،
اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد
تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد
روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود
و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟
زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .
آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستانی بسیار زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه زیبا ,
داستان درباره ی خدا ,
داستانی زیبا درباره ی خدا ,
داستان کوتاه درباره ی خدا ,
داستان کوتاه زیبا درباره ی خدا ,
خدا ,
خدایا ,
خداوند ,
پروردگار ,
داستانی درباره ی انسان ,
داستانی زیبا ,
حرف زند خدا با انسان ,
داستان پرنده ,
داستان بال ,
بال هایت را کجا گذاشتی ,
,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت 1:5 |
بازدید : 1039 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
ترازوی مرد فقیر مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ،
ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ .
ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ،
ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ
ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ
ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ .
ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ !
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان های زیبا ,
داستان اموزنده ,
داستانی درباره ی بازتاب عمل ,
بازتاب عمل ,
داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392 ساعت 11:30 |
بازدید : 1213 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم ... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه درباره ی خدا ,
داستانی زیبا درباره ی سخن گفتن با خدا ,
خدا ,
خدایا ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه زیبا ,
داستان کوتاه درباره ی خدا ,
خداوند ,
پروردگار ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
یک شنبه 1 ارديبهشت 1392 ساعت 21:46 |
بازدید : 1018 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
.
.
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود
که کاسهی گداییاش را جلوی عابران میگرفت و برنج یا چیزهای
دیگر طلب میکرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه
امپراتور شد که در کجاوهی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که
میرسید هدیهای میداد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود،
در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل
و بخششها که نمیکند و چه هدیهها که نمیدهد…» آنگاه شادمانه
به رقص و پایکوبی پرداخت.
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت
و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیهی گرانبهای امپراتور را
دریافت دارد. ولی سلطان کریم و بخشنده – بهجای اینکه چیزی بدهد –
رو کرد به «وو» و از او هدیهای خواست.
گدای پریشان احوال بهشدت منقلب و افسرده گشت.
با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد
و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد.
او آنها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز میجوشید و میخروشید و غرولند و شکوه
و شکایت میکرد و به امپراتور ناله و نفرین میفرستاد
و به هرکس میرسید ماجرای آن روز را تعریف میکرد
و بودا را به یاری میخواست و از او میطلبید که دادش را بستاند.
چند نفری میایستادند و به سخنانش گوش میدادند
و چند برنجی میریختند و پی کار خود میرفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبهی محقرانهاش رسید
و محتویات کلاهش را خالی کرد، علاوه بر برنج،
دو قطعه طلا به اندازهی همان برنجی که به امپراتور داده بود،
در آن یافت. https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان آموزنده “بازتاب بخشش” ,
داستان زیبا ,
داستانی زیبا درباره ی بخشش ,
داستانی درباره ی بخشش ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
شنبه 24 فروردين 1392 ساعت 14:12 |
بازدید : 1116 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
شخصی باهيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت :
درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ،
كه خيلی فقير و تنگدستم .
امام :هرگز دعا نمیكنم .
چرا دعا نمیكنيد ! ؟
برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است ،
خداوند امر كرده كه روزی را پیجويی كنيد ، و طلب نماييد .
اما تو میخواهی در خانه خود بنشينی ،
و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی !
برگرفته از:کتاب داستان راستان_استاد مطهری
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی امام جعفرصادق ,
داستانی زیبا درباره ی دعا ,
دعا ,
دعا برای رزق ,
داستانی زیبا درباره ی دعا برای رزق ,
داستان راستان ,
استاد مطهری ,
,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
چهار شنبه 21 فروردين 1392 ساعت 15:32 |
بازدید : 1094 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طناب ها به دوش در گذر است .
کنجکاو شد و پرسید ای ابلیس این طناب ها برای چیست ؟
جواب داد برای اسارت ادمیزاد .
طناب های نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان
طناب های کلفت هم برای انانی که دیر وسوسه میشوند.
سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت
وگفت اینها را هم انسان های با ایمان که راضی به رضای خدایند
و اعتماد به نفس داشتند پاره کردند و اسارت را نپذیرفتند .
مرد گفت طناب من کدام است؟
ابلیس گفت اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم
خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ... مرد قبول کرد.
ابلیس خنده کنان گفت عجب با این ریسمان های پاره هم می شود.
انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت.....!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد شیطان ,
داستانی بسیار زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی درباره ی ابلیس ,
داستانی زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی انسان های سست ایمان ,
انسان جاهل ,
داستانی درباره ی انسان نادان ,
داستانی زیبا درباره ی انسان های با ایمان ,
بندگی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی اسارت شیطان ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
دو شنبه 12 فروردين 1392 ساعت 1:17 |
بازدید : 1152 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد
و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد
و همچنان عاجز مانده بود
که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت:
من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم
آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد شیظان ,
داستانی درباره ی فرعون ,
ادعای خدایی فرعون ,
داستانی درباره ی ادعای خدایی فرعون ,
داستانی بسیار زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی شیطان ,
داستانی زیبا درباره ی علت سجده نکردن شیطان در برابر انسان ,
انسان جاهل ,
داستانی درباره ی انسان نادان ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
یک شنبه 11 فروردين 1392 ساعت 1:25 |
بازدید : 1218 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
وسیله ای خریدم دوتا کارگر گرفتم برای حملش
گفتن ۴۰ تومان من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومان
رفتیم ساختمان و توی هوای گرم خرداد ماه وسیله ها رو بردیم بالا ،
امدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون
یکی از کارگر ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی
صداش کردم گفتم مگر شریک نیستید
گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه
من هم برای این طبع بلندش دوباره ده تومان بهش دادم
تشکر کرد دست کرد جیبش و دوباره پنج هزار تومان داد به اون یکی و رفتن
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
نه من و نه خیلی های دیگه که خیلی ادعای تحصیلات و با کلاسیمون میشه ؟؟
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد ارزش زندگی ,
داستان آموزنده ,
داستان های آموزنده ,
داستانی درباره ی در کارگر ,
داستانی زیبا درباره ی بلند طبعی ,
داستانی زیبا درباره ی بلند نظری ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
جمعه 9 فروردين 1392 ساعت 10:31 |
بازدید : 1344 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید
پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:
در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است
یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است
ولی به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : ...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان کوتاه ,
داستانی درباره ی زندگی ,
داستانی درباره ی تربیت ,
داستانی درباره ی اصالت ,
داستان های زیبا ,
داستانی آموزنده درباره ی تربیت ,
داستانی آموزنده درباره ی اصالت ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
:: ادامه مطلب ...
دو شنبه 28 اسفند 1391 ساعت 13:3 |
بازدید : 1294 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد
و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد...
فرزندانش ...................... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد ارزش زندگی ,
داستانی درباره ی قرآن ,
قرآن ,
داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
:: ادامه مطلب ...
یک شنبه 20 اسفند 1391 ساعت 19:9 |
بازدید : 1159 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت
تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد.
اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند
هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند
حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد.
ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.
آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند.
و خود هم از آن بالا رفت.
بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند.
پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:
«از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم»
مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست.
فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد ارزش زندگی ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 11:43 |
بازدید : 1243 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.
او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود
سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬
دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد.
مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.
مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬
من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج میشدند
دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود
لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.
مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟
دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمیتوانست چیزی بگوید٬
بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.
طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت
و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!
شکسپیر میگوید:
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری،
شاخه ای از آن را همین امروز بیاور
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 17:20 |
بازدید : 1221 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول!
من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم،آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم
و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم
حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاکنرم بر گونه ات می پاشم.
آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت
و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟
من که کاری نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
چهار شنبه 11 بهمن 1391 ساعت 21:10 |
بازدید : 1205 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین
زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید
و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد
تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.
زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد
و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت:
ساده لوح خبر جالبی برات دارم!
آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.
اون به تو کلک زده دوست من!
رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر!
پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه. https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 19:26 |
بازدید : 1404 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
كشاورزی الاغ پيری داشت
كه يك روز اتفاقی به درون يك چاه بدون آب افتاد !
كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست
الاغ را از درون چاه بيرون بياورد !
پس براي اين كه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد ،
كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند
تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجی او باعث عذابش نشود !
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ريختند ،
اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند
و زير پايش مي ريخت و وقتی خاك زير پايش بالا می آمد ،
سعی می كرد روی خاك ها بايستد !
روستايی ها همين طور به زنده به گور كردن
الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد
تا اين كه به لبه ی چاه رسيد
و در حيرت کشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد !
مشكلات مانند تلی از خاك بر سر ما می ريزند
و ما همواره دو انتخاب داريم :
اول اين كه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند
و دوم اينكه از مشكلات سكويی بسازيم برای صعود !
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
مشکلات ,
صعود ,
,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد
|
|