عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2270
:: باردید دیروز : 695
:: بازدید هفته : 2270
:: بازدید ماه : 8224
:: بازدید سال : 83608
:: بازدید کلی : 312199

RSS

Powered By
loxblog.Com

راز آفرینش...
دو شنبه 11 دی 1391 ساعت 12:51 | بازدید : 1265 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

آنگاه از آن نطفه ، لخته خوني آفريديم و از آن لخته خون ،

پاره گوشتي ، واز آن پاره گوشت ، استخوانها آفريديم و

استخوانها ... را به گوشت پوشانيديم ،

بار ديگر او را آفرينشي ديگر داديم در خور تعظيم است خداوند ،

از آن بهترين آفرينندگان

 


ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ

عِظَامًا فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ



Then We made the seed a clot

, then We made the clot a lump of flesh,

then We made (in) the lump of fleshbones,

then We clothed the bones with flesh,

then We caused it to grow intoanother creation,

so blessed be Allah, the best of thecreators



پھر ہم نے نطفے کو لوتھڑا بنايا پھر لوتھڑے کو بوٹي کي

شکل دي پھر بوٹي سے ہڈياں بنا ديں پھر ہڈيوں پر گوشت

چڑھايا پھر ہم نے اسے ايک دوسري مخلوق بنا ديا، پس بابرکت ہے

وہ اللہ جو سب سے بہترين خالق ہے




Sonra o bir katre suyu kan pıhtısıhaline getirdik

, derken kan pıhtısını bir parça et hâline soktuk,

derken ettekemikler yarattık,

derken kemiklere et giydirdik

, sonra da onu başka biryaratılısla meydana getirdik;

ne yücedir şanı yaratıcıların en güzeliAllah'ın.

 




سوره مومنون آيه 14

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: مناجات , گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , آیه ی قرآن , متن زیبا درباره ی آفرینش , متن آموزنده درباره ی آفرینش ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
مرگ...
یک شنبه 26 آذر 1391 ساعت 20:23 | بازدید : 1229 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

انسان سه گونه میمیرد:


مرگ روح،


مرگ وجدان

و
مرگ جسم...

مرگ روح : یعنی شکستن وقار و غرور یک انسان به دست دیگری

مرگ وجدان: یعنی استفاده از انسانها برای مقاصد شخصی

بدون هر گونه ترحم و پیشمانی

و مرگ جسم: یعنی ایستادن نفس و تپش قلب

دردناکترین مرگ ها، مرگ روحست،

وحشتناک ترین مرگ ها، مرگ وجدان

و
آسان ترین مرگ ها مرگ جسم

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: انواع مرگ , مردن , وجدان , مرگ وجدان , روح , مرگ جسم , آسانترین مرگ ,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
سکان را به من بده
جمعه 24 آذر 1391 ساعت 13:19 | بازدید : 1550 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید

(( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟ ))


می گویم (( البته به امتحانش می ارزد.


کجا باید بنشینم ؟


چقدر باید بگیرم ؟


کی وقت نهار است ؟


چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ ))

خدا می گوید (( سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی )) 


 
شل سیلور استاین

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان کوتاه درمورد خدا , خدا , خدایا , جانشین خدا , انسان , سخنان خدا , سخن خدا , سخن خدا با بنده ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستان دو گرگ
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 18:32 | بازدید : 1475 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند

و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند

 

و تو یک غار با هم زندگی می کردند.

یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست

که این دو گرگ گرسنه ماندند

و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند

 

ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان دوستی , داستان دو گرگ , داستان عبرت آموز , دوست خوب , جوانمردی , گرگها , گرگ صفت ها , عکس , عکس گرگ ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
:: ادامه مطلب ...
داستان
چهار شنبه 22 آذر 1391 ساعت 14:3 | بازدید : 1773 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

شب سردی بود …

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود

به مردمی که میوه میخریدند.

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین

مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.

 

پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد

اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر،

چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه

که میوه های خراب و گندیده داخلش بود …

با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه.

میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه

و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش دوید..

دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛

تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت :

دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !

پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید !

چند تا از مشتریها نگاهش کردند !

صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد !

راهش رو کشید رفت …

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد :

مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد،

برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد

و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …

 

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من …

مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن

… اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !


زن منتظر جواب پیرزن نموند …

میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …

قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود

غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود …

با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , آموزنده , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز
چهار شنبه 22 آذر 1391 ساعت 12:28 | بازدید : 1362 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند

، و گاهی اوقات پدران هم


در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ،

حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ،

مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن

یک شب هشت ساعته ، محروم می کند

 

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است

و جاذبه ، قدرت زن


در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست

که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن

، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛

بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است

که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است

که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند


در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان

و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است


در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با

مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب


در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد

اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید


در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز

، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ،

آنچه را که میل دارد نیز بخورد


در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن

کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است

، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد

رسیده شده است ، دچار آفت می شود


در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن

و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است


در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز , سخنان بزرگان , سخنان اموزنده , سخنان زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
7مورد خطرناک...
یک شنبه 12 آذر 1391 ساعت 13:26 | بازدید : 1223 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند

1- ثروت، بدون زحمت

2- لذت، بدون وجدان

3- دانش، بدون شخصیت

4- تجارت، بدون اخلاق

5- علم، بدون انسانیت

6- عبادت، بدون ایثار

7- سیاست، بدون شرافت

این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش
 
بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه اش داد.
 
در نظر گرفتن این موارد، بهترین راه جلوگیری از
 
بروز خشونت در یک فرد و یا جامعه است.

o



 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: گاندی , سخن گاندی , عکس , عکس گاندی , خشم , راههای جلوگیری از خشم , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
عشق واقعی...
جمعه 10 آذر 1391 ساعت 18:13 | بازدید : 1301 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
 
 
وسعت عشق فرا تر از واژه و کلمه است

عشق یک دنیاست

دنیایی که فقط به من و تو محدود نمیشود

عشق دریچه ایست برای دیدن زیبایی های زندگی


دنیایی است که در آن تو منبع شادی و آرامشی

دنیایی که در آن کینه و حسد و خشم و غرور جایی ندارد

هر چه هست فقط محبت و مهربانی و سادگی است...!

 
و تو

گشاده تر از همیشه به انسانها،گلها،درختان،خورشید،ماه و ستارگان لبخند میزنی...!





 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , سخنان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: عشق , عکس زیبا , عکس عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
دوست...
پنج شنبه 9 آذر 1391 ساعت 11:57 | بازدید : 1276 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟


گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...


جواب دادم فقط چند تایی


پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت:

تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری


ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن


خیلی چیزها هست که تو نمی دونی


دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی


دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد

درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند

تو را به درون ناامیدی و تاریكی بکشند

 

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه


صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره

حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند


اما بیشتر از همه دوست یک قلب است.

یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها


جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید


پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است


فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟


سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد

 

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی


بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد

و وقتی كه تنها هستی تو را همراهی می کند

و در غمها تو را دلگرم می کند .

کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .

وقتی مشکلی داری آن راحل می کند

و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد

و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد،

غیرقابل تصوراست

چقدر خداوند بزرگ است


درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری

بهترینش را به تو ارزانی می دارد

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانی درمورد دوست , عکس , دوست , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
فقط اورا می خواندم...
چهار شنبه 8 آذر 1391 ساعت 18:10 | بازدید : 1142 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
در هیاهوی زندگی دریافتم...


چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت درحالیکه گویی ایستاده بودم


چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد، در حالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود


دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود وگرنه نمیشود


بهمین سادگی "کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم ...

فقط او را میخواندم"!



 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , متن درباره ی خدا , عاشقانه هایی برای خدا , عکس , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
10 قانون مهم در زندگی !
سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:57 | بازدید : 1488 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

قانون یکم: به شما جسمی داده می‌شود.
 
چه جسمتان را دوست داشته یا از آن متنفر باشید،
 
باید بدانید که در طول زندگی در دنیای خاکی با شماست.
 

قانون دوم:در مدرسه‌ای غیر رسمی و تمام وقت نام‌نویسی کرده‌اید
 
که "زندگی" نام دارد. در این مدرسه هر روز فرصت یادگیری
 
دروس را دارید. چه این درس‌ها را دوست داشته باشید
 
چه از آن بدتان بیاید، پس بهتر است به عنوان بخشی از
 
برنامه آموزشی برایشان طرح‌ریزی کنید.


قانون سوم:اشتباه وجود ندارد، تنها درس است.
 
رشد فرآیند آزمایش است، یک سلسله دادرسی،
 
خطا و پیروزی‌های گهگاهی، آزمایش‌های ناکام نیز
 
به همان اندازه آزمایش‌های موفق بخشی از فرآیند رشد هستند.
 
قانون چهارم: درس آنقدر تکرار می‌شود تا آموخته شود.
 
درس‌ها در اشکال مختلف آنقدر تکرار می‌شوند،
 
تا آنها را بیاموزید. وقتی آموختید می‌توانید درس بعدی را شروع کنید،
 
بنابراین بهتر است زودتر درس‌هایتان را بیاموزید.


قانون پنجم:آموختن پایان ندارد.
 
هیچ بخشی از زندگی نیست که در آن درسی نباشد.
 
اگر زنده هستید درس‌هایتان را نیز باید بیاموزید.

قانون ششم:قضاوت نکنید، غیبت نکنید،
 
ادعا نکنید،سرزنش نکنید،تحقیرو مسخره نکنید،
 
وگرنه سرتون میاد. خداوند شما را در همان شرایط قرار
 
می‌دهد تا ببیند شما چکار می‌کنید.


قانون هفتم:دیگران فقط آینه شما هستند.
 
نمی‌توانید از چیزی در دیگران خوشتان بیاید یا بدتان بیاید،
 
مگر آنکه منعکس کننده چیزی باشد که درباره خودتان می‌پسندید
 
یا از آن بدتان می‌آید.

قانون هشتم:انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست.
 
همه ابزار و منابع مورد نیاز را در اختیار دارید،
 
این که با آنها چه می‌کنید، بستگی به خودتان دارد.

قانون نهم:جواب‌هایتان در وجود خودتان است.
 
تنها کاری که باید بکنید این است که نگاه کنید،
 
گوش بدهید و اعتماد کنید.


قانون دهم :خیرخواه همه باشید تا به شما نیز خیر برسد.





 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: خدا , قوانین مهم زندگی , داستان , آموزنده , جسم , دنیا , عکس , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
برابری...
دو شنبه 6 آذر 1391 ساعت 20:0 | بازدید : 1215 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود
 
تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی
 
و به اسکی بروی، اگر فقیر باشی، برعکس،
 
سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد می گیری
 
که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی.
 
کودک من!
 
تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد، مثل آزادی.
 
ما تنها توی رحم برابر هستیم.

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی


 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: داستان , برابری , داستان پندآموز , تساوی , نامه , عکس , خدا , تفاوت , تنفر , کودک , فقیر ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
یک شنبه 5 آذر 1391 ساعت 21:34 | بازدید : 1741 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید

مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن.......

آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟

بگذار تو را ببینم ......

ستاره ای درخشید، اما مرد ندید

مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " .....

کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد

مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم .....

از تو خواهش می کنم ......

پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد .....

ما خدا را گم می کنیم ......

در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: خدایا , خدا , خداکجاست , معجزه , داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده , متن زیبا درباره ی خدا , متن زیبا درباره ی خدا , متن کوتاه درباره ی خدا , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
غفلت
پنج شنبه 2 آذر 1391 ساعت 19:10 | بازدید : 1961 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
 
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
 
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.

جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت
 
و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
 
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت:
 
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی
 
که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.
 
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

سقراط پرسید:

به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟


مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم

طبیب یا دارویی به او برسانم.


سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی

که او را بیمار می دانستی.


آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟


و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟


اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است.

و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند

و غافل است دل سوزاند و کمک کرد

و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر

و آرامش خود را هرگز از دست مده.


بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , سقراط , بیماری روح , بیماری , سلام , خودخواهی , رفتارنادرست , غفلت , دلخوری , رنجش , غافل , بدی , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
یکم فکرکن...
پنج شنبه 2 آذر 1391 ساعت 18:42 | بازدید : 1219 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود

که این شانس را داشت تا قبل از مردن،

آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است.

زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند

که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است.

آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول،

میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد.

با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد

و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد

ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت،
 
بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل،
 
جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.
 
او امروز، هویت دیگری دارد.

یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
پنج شنبه 2 آذر 1391 ساعت 18:26 | بازدید : 1365 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛

شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت

تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد

چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند،

اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت:

به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند

در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد،

ملکه آینده چین می شود.

...

 

 

همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد،

دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد

و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند

و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف

در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت

بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده

که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.


شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است

که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند:

گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند،

امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه درباره ی صداقت , صداقت , انسان صادق , گل , گلکاری , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی صداقت , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دو شنبه 29 آبان 1391 ساعت 3:4 | بازدید : 1700 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )



پرسیدم: چه عملی از بندگان بیش از همه تو را به تعجب وا می‌دارد؟

پاسخ آمد: اینكه شما تمام كودكی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می‌برید…

و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكی می‌گذرانید…


اینكه شما سلامتی خود را فدای مال‌اندوزی می‌كنید…

و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می‌نمایید…

اینكه شما به قدری نگران آینده‌اید كه حال را فراموش می‌كنید،

در حالی كه نه حال را دارید و نه آینده را…



این كه شما طوری زندگی می‌كنید كه گویی هرگز نخواهید مرد…

و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می‌گیرد كه گویی هرگز زنده نبوده‌اید…


سكوت كردم و اندیشیدم،

در خانه چنین گشوده، چه می‌‌طلبیدم؟ بلی، آموختن…


پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد: بیاموزید كه مجروح كردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی‌كشد…
ولی برای التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است…



بیاموزید كه هرگز نمی‌توانید كسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد،

زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینه‌ای از كردار و اخلاق خود شماست



بیاموزید كه هرگز خود را با دیگران مقایسه نكیند، از آنجایی كه هر یك از شما…

به تنهایی و بر حسب شایستگی‌های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می‌گیرد…



بیاموزید كه دوستان واقعی شما كسانی هستند كه با ضعف‌ها و نقصان‌های شما آشنایند

ولیکن شما را همانگونه كه هستید و دوست دارند…



بیاموزید كه داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی‌دهد،

بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست…



بیاموزید كه دیگران را در برابر خطا و بی‌مهری كه نسبت به شما روا می‌دارند…

مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل را با ممارست در خود تقویت نمایید…



بیاموزید كه كه دونفر می‌توانند به چیزی یكسان نگاه كنند…

ولی برداشت آن دو هیچگاه یكسان نخواهد بود…



بیاموزید كه در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نكنید،

تنها هنگامی كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشید...



بیاموزید كه توانگر كسی نیست كه بیشتر دارد بلكه آنكه خواسته‌های كمتری دارد…

به خاطر داشته باشید كه مردم گفته‌های شما را فراموش می‌كنند،

مردم اعمال شما را نیز از یاد خواهند برد ولی ،

هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند زدود…

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
چراآرزویم را برآورده نمیکنی؟
پنج شنبه 25 آبان 1391 ساعت 14:7 | بازدید : 1393 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

بنده گفت خدا چرا آرزویم را بر آورده نمی کنی؟؟

 مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام .

خدایا همین یکبار ..همین یک آرزو....

و این آخرین آرزوی من است....


فرشته خندید و با خود گفت : چه دروغ بزرگی آخرین آرزو !!!

تا جائی که به یاد دارم آرزو های آدمیان بی نهایت بوده...

خدا خندید و گفت : دو بار از کار انسان ها خنده ام می گیرد

: یکبار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا می کنند

و هزاران هزار بار رو به سویم می آورند و طلبش می کنند

و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است

و ما بر آنان فرو می فرستیم نا شکری می کنند

و طلب از بین رفتنش را می کنند!!حال آنکه برای آنها بهتر است....


فرشته گفت : و آنها نمی دانند آن هنگام که آرزویی می کنند

و خداوند همان زمان به آرزو و دعا یشان پاسخ نمی دهد

سه حالت دارد : اول آنکه به صلاحشان نیست ،

دوم آنکه می داند در صورت استجابت آن دیری نمی پاید

که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز

را برای آنها مهیا می کند....

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
به دنبال خدا نگرد ...
پنج شنبه 25 آبان 1391 ساعت 13:33 | بازدید : 1215 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
 

به دنبال خدا نگرد

خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
 
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست

به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست

خدا در قلبی است که برای تو می تپد

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
 


خدا آنجاست

در جمع عزیزترینهایت

خدا در دستی است که به یاری می گیری

در قلبی است که شاد می کنی

در لبخندی است که به لب می نشانی

خدا در بتکده و مسجد نیست

گشتنت زمان را هدر می دهد

خدا در عطر خوش نان است

خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن

خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند

و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
 

در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش

در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش

باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است

مخاطره ای عظیم

فرصت یکه و یکتای زندگی را

نباید صرف چیزهای کم بها کرد

چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد

زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد

زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم

و سپیده دمان از آن بیرون می رویم

فقط یک چیزهایی اهمیت دارند

چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند

همچون معرفت بر الله و به خود آیی


دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم

و با بی پروایی از آن درگذریم

دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم

سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است

و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند

کسانی که از دنیا روی برمی گردانند

نگاهی تیره و یأس آلود دارند

آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم

سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:

آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!


https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
خدایا...
سه شنبه 23 آبان 1391 ساعت 11:37 | بازدید : 1590 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم


همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت

من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند

و چشم هایش را می بندد و می گوید


من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند


همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد

همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند

گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه


حالا یادت آمد من کی هستم

خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم

و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
همه چیز قابل تغییره...
سه شنبه 23 آبان 1391 ساعت 11:25 | بازدید : 1267 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

وقتی پرنده ای زنده است مورچه ها را می خورد

 
وقتی می میرد مورچه ها او را می خورند

یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد

اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت

برای سوزاندن میلیو نها درخت کافی است

زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند

در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید

شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد


زمان از شما قدرتمندتر است


پس خوب باشیم و خوبی کنیم که دنیا جز خوبی را بر نمی تابد

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
دلم هوای دیروز را کرده
دو شنبه 22 آبان 1391 ساعت 20:34 | بازدید : 1911 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دلم هوای دیروز را کرده ،


هوای روزهای کودکی را ..


دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم

آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد !


.
.
.
دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم ؛


الفبای زندگی را ..

میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند .


دلم میخواهد اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان

هر چه میخواهید بکشید


این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو !


دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم

آن را نچینم .


دلم میخواهد ...

می شود باز هم کودک شد ؟؟؟؟ ..


راستی خدا!


دلم ، فردا هوای امروز را می کند؟؟!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
خدایا چرا من؟
سه شنبه 16 آبان 1391 ساعت 13:2 | بازدید : 1641 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

آرتور اش قهرمان افسانه‌ای تنیس هنگامی که تحت عمل

جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده،

به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سرتاسر جهان

نامه‌هایی محبت‌آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود:

“چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”

 

 

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:

در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس

علاقه‌مند شده و شروع به آموزش می‌کنند. حدود پنج میلیون

از آن‌ها بازی را به خوبی فرا می‌گیرند.

از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه‌ای را می‌آموزند

و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می‌کنند.

پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی‌تر راه می‌یابند.

پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را

می‌یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه‌نهایی راه می‌یابند

و دو نفر به مسابقات نهایی.

وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست‌هایم می‌فشردم

هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟


و امروز وقتی که درد می‌کشم،

باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: چرا من؟

منبع :عاشقانه ها

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
واسه آخرتت چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟
پنج شنبه 11 آبان 1391 ساعت 13:47 | بازدید : 1410 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:

دنیا را دوست داری؟ گفت: بسیار.

پرسید: برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت : بلی .

سپس عارف گفت: در اثر کوشش، آن چه می خواهی بدست آوری؟

گفت: متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.

عارف گفت:

این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،

پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده

و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟

دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم

یارب چه شود آخرت ناطلبیده‬

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستان واقعی...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 16:51 | بازدید : 1497 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

یک داستان زیبای واقعی که به ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست .
کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت

و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین

( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه کتبر وارد شهر شدند .

زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود .

کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت .

دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز

برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود .

کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند .....

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 16:20 | بازدید : 1566 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است.

مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت

و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد.


حكايت اين است :

....

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
گفتگو با خدا...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 14:7 | بازدید : 1183 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت .

او به خدا گفت :

خداوند ، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند.

خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی ازآنها را باز کرد .


مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد

بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود.

آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.

افرادی که دور میز نشسته بودند ،

لاغرمردنی و مریض حال بودند و به نظر قحطی زده می آمدند.

آنها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند

که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود

و هرکدام از آنها به راحتی می توانستند

دست خود را داخل خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند ،

اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود،

نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.


خداوند گفت تو جهنم را دیدی. حال نوبت بهشت است.


آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.

آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود.

یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افرادی دور میز.

آنها هم مانند اتاق قبل، همان قاشق های دسته بلند را داشتند،

ولی به اندازه کافی قوی و چاق بودند و می گفتند و می خندیدند.

مرد روحانی گفت: خداوندا ، نمی فهمم. چه رازی در این میان است؟

خداوند پاسخ داد: ساده است . فقط احتیاج به یک مهارت دارد.

اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند،

درحالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند

http://ma3ta.com/post/tag/%D9%85%D8%AA%D9%86%20%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%20%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%20%D8%AE%D8%AF%D8%A7

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
خدایا...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 14:3 | بازدید : 1341 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

با دیدگانی تار... می نویسم... برای تو و برای دل!

دل ! .... این دل تنگ و تنها... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....

تو هستی!.... در تار و پود لحظاتم.... اما...

اما..... سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده....


چشمانم را از من مگیر... بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم...

برای تو و از تو !.... تویی که مهربانترینی...

خدایا !.......... دریاب حال مرا که.... از وصف حالم عاجزم.... و خسته....

دریاب مرا ! این بنده ی سراسر بغض و حسرت را....

صبر !.... صبر را به من هدیه کن!



خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد...

و مگذار! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم....

خدایا! مواظبم باش! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش!

خدای مهربانم ای بی کران نازنین!... عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی!


بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن... ای قدرتمند بی نهایت کریم.

دوستت دارم ای مهربان... تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت...

با من بمان.... خدا.... با من که توتنها نگهدار منی!

به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم

http://ma3ta.com/post/tag/%D9%85%D8%AA%D9%86%20%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%20%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%20%D8%AE%D8%AF%D8%A7

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
چقدر خنده داره...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 13:54 | بازدید : 1260 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی ۹۰ دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!

چقدر خنده داره که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
سه شنبه 25 مهر 1391 ساعت 14:55 | بازدید : 1501 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
بار خدایا باز دل به یاد تو فغان می کند؛

نمی دانم در جستجوی تو دیرینه کتاب کهن تاریخ را مطالعه کنم
 
یا چشم بر صفحه آسمان بدوزم؟

دل را به یاد موهبت های تو آرام کنم یا به تعریف آفریده هایت؟

خدایا، گاه که از همه نا آدمی ها خسته می شوم یاد تو
 
تحمل زیستن را برایم آسان می سازد؛

خدایا عشق زیباست اما کدامین عشق پرشورتر از
 
عشق به توست که یادت قلب ها را به اوج لذت ها می رساند
 
و مرگ را زیباترین پدیده ها می سازد؛

خدایا، شرم مرا از آن باز می دارد که از تو چیزی بخواهم
 
چرا که هر چیزی را قبل از آنکه بخواهم به من داده ای؛

اما خدایا سه چیز را از کسی که آفریدی دریغ مدار
 
که تا زنده ام توان خواندن نماز ایستاده را داشته باشم،
 
که عشقت از دلم بیرون نرود و آن زمان که مرا خواندی در راه تو باشم؛

ای محبوب من، ما را پاک بگردان،
 
پاک بمیران و پاک محشور بگردان که تو رب العرش العظیمی ...





 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
هممون رفتنی هستیم...
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 17:25 | بازدید : 1818 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه


گفت : يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه


گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون

کنم

گفت: من رفتني ام!

....
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , متن زیبا , متن زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , خدا , مرگ , داستانی درمورد مرگ , زندگی , داستانی درمورد زندگی , متن زیبا درمورد مرگوزندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
نزدیک ترین نقطه
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:35 | بازدید : 1563 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.

نزدیک ترین نقطه به خدانزدیک ترین لحظه به اوست،

وقتی حضورش را درست توی قلبت حس میکنی،

آنقدر نزدیک که نفست از شوق التهاب بند می آید.

آنقدر هیجان انگیزکه با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.

تجربه ای که باید طعمش را چشید .

اغلب درست همان لحظه که گمان می کنی در برهوت تنها ماندی،

درست همان جا که دلت سخت می خواهد او با تو حرف بزند،

همان لحظه كه آرزو داری دستان پر مهرش را بر سرت بکشد،

همان لحظه نورانی که ازشوق این معجزه دلت می خواهد

تاآخردنیا از ته دل وبا کل وجودت اشک شوق بریزی

وتا آخرین لحظه وجودت بباری .

نزدیک ترین لحظه به خدا می توانددر دل تاریک ترین شب

عمرناخواسته تو ویا در اوج بزرگ ترین شادی دلخواسته تو رخ دهد

,می تواند درست همین حالا باشد و زیباترین وقتی که می تواند

پیش بیایدهمان دمی است که برایش هیچ بهانه ای نداری. جایی که .....

www.matalebemazhabi.mihanblog.com

 

<<<بقیه در ادامه مطلب>>>

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
چگونه به خدا برسم؟؟
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:33 | بازدید : 1370 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید : ای قدیس ، چگونه به خدا برسم ؟ لوکاس پاسخ داد : خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن .و به راه خود ادامه دادند . کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید : چه کنم تا به خدا برسم ؟ لوکاس گفت : زیاد خوش گذرانی نکن . وقتی جوان رفت ، شاگرد از استاد پرسید : بالخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه :لوکاس پاسخ داد : (سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک دره کشیده شده باشد . اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد ، می گویم به سمت راست برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم .)

www. sayehmah.parsiblog.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
قصاص در دنیا
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:28 | بازدید : 1656 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 روزی حضرت موسی از محلی عبور می کرد، به چشمه‌ای در کنار کوه رسید، با آب آن وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. در این موقع اسب‌سواری به آنجا رسید. برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد و در موقع رفتن، کیسه پول خود را فراموش کرده و جا گذاشت و رفت.

بعد از او چوپانی رسید و کیسه را مشاهده کرد و آن را برداشت و رفت. پس از چوپان پیرمردی به چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود. دسته هیزمی بر روی سر داشت، هیزم را یک طرف نهاده و برای استراحت کنار چشمه دراز کشید...........
 


<<<بقیه در ادامه مطلب>>>

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
:: ادامه مطلب ...
نادانی فرعون
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:26 | بازدید : 1483 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 ابلیس وقتی نزد فرعون آمد 
وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد . 
ابلیس گفت : 
هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت . 
فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی ! 
ابلیس سیلیی بر گردن او زد و گفت : 
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ، 
تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می کنی ؟؟!!


از جوامع الحکایات و لوامع الروایات از محمد عوفی ( قرن ششم )

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
درویش و سلطان
جمعه 21 مهر 1391 ساعت 11:12 | بازدید : 1337 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

درویشی مجرد گوشه صحرایی نشسته بود.

پادشاهی بر او بگذشت ;

درویش _ از آنجا که فراغ ملک قناعت است _سر بر نیاورد

و التفات نکرد. سلطان _ از آنجا که سطوت سلطنت است _برنجید

و گفت:این طایفه خرقه پوشان امثال حیوانند

و اهلیت و آدمیت ندارند.وزیر نزدیکش آمد و گفت:

ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذز کرد ;

چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟

گفت:سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دارد

که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از

بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.

پادشه پاسبان درویش است.....گرچه رامش به فر دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست...بلکه چوپان برای خدمت اوست

ملک را گفت درویش استوار آمد ; گفت:

از من تمنایی بکن.گفت:آن همی خواهم

که دگر باره زحمت من ندهی.گفت مرا پندی بده ; گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کاین دولت و ملک می رود دست به دست

 

گلستان سعدی

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نامی دیگر برای خدا
جمعه 21 مهر 1391 ساعت 11:8 | بازدید : 1430 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

مردی رو به دوستش کرد :

 

 

-طوری درباره خدا صحبت می کنی که انگار شخصا او را می شناسی و حتی رنگ چشمهایش را هم می دانی . چه لزومی دارد چیزی را خلق کنی که به آن اعتقاد داشته باشی ؟ بدون این نمی شود زندگی کرد ؟ و او پاسخ داد :

 

 

 


 

 

- تو تصور می کنی که دنیا چه طور خلق شده ؟ می توانی معجزه ی زندگی را توجیه کنی ؟

 

 

 


 

 

مرد گفت : پیرامون ما همه چیز حاصل تصادف است . همه چیز اتفاقی است . دوستش گفت :

 

 

 


- درست است . پس تصادف نام دیگر " خدا " است .


 منبع :www.sayehmah.parsinlog.com
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
دوست داشتن...
سه شنبه 18 مهر 1391 ساعت 16:22 | بازدید : 1233 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

«میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:

تو را دوست دارم.

یوسف گفت:

ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟

از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

او بیناییاش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد

و من مدتها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی ».‬

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
صدایم کن...
جمعه 14 مهر 1391 ساعت 20:30 | بازدید : 1173 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدایا ...

 

فقط تو می دانی که در این شبهای پر تکرار چه آرزوها به سر دارم...

آرزو دارم که سر بر زانویت بگذارم ...

دیگر دنیایم بس است ...

دیگر گناهم بس است...

دیگر عذابم بس است...

خسته ام ...

خسته از نامهربانی این چرخ فلک ...

دستم را بگیر که دیگر طاقت ماندن ندارم...

صدایم کن ...

صدایم کن ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
عشق واقعی...
جمعه 14 مهر 1391 ساعت 20:25 | بازدید : 1290 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.
 
خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
 
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن
 
مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد
 
متعجب شد؛
 
این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!


چه اتفاقی افتاده؟


در یک قسمت تاریک بدون حرکت،

مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.


متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟


همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر،

 با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!


مرد شدیدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!


اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد

پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6