عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 116
:: باردید دیروز : 822
:: بازدید هفته : 3868
:: بازدید ماه : 10330
:: بازدید سال : 34500
:: بازدید کلی : 263091

RSS

Powered By
loxblog.Com

آمین..
شنبه 12 اسفند 1391 ساعت 21:48 | بازدید : 1216 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
الهی تو بخشنده ترین و زیباترینی ، گوهر اشک میخری
 
 
دل شکسته میخواهی ، و عمل بی ریا میپذیری .
 
 
ما را از گناه سبکبار کن ، و دیدگانمان را اشکبار و قلبمان
 
 
را به عشق خودت گرفتار . . .
 
 
آمین
 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: مناجات , سخنان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: مناجات , خدا , خدایا , متن زیبا در مورد خدا , متن در مورد خدا , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
میدونم خیلی قدیمیه اما هنوزم قشنگه...
پنج شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 21:5 | بازدید : 1015 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

جرالدین دخترم ، اکنون تو کجا هستی ؟

 
در پاریس روی صحنه تئاتر ؟ این را میدانم .
 
فقط باید به تو بگویم که در نقش ستاره باش و بدرخش .
 
اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران
 
و عطر گل هایی که برایت فرستاده اند به تو فرصت داد ،
 
بنشین و نامه ام را بخوان . من پدر تو هستم .
 
امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگرا
 
گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمان برو اما گاهی هم به
 
روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن .
 
زندگی آنان که با شکم گرسنه و در حالی که پاهایشان از بینوایی میلرزد
 
، هنرنمایی میکنند . من خود یکی از آنها بوده ام .
 
جرالدین دخترم ، تو مرا درست نمی‌شناسی .
 
در آن شبهای بس دور ، با تو قصه ها گفتم .
 
آن داستان هم شنیدنی است .
 
داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می‌خواند
 
و صدقه میگیرد ، داستان من است .
 
من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد نابسامانی را کشیده ام
 
و از اینها بالاتر ، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد
 
را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند
 
و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند ،
 
چشیده ام. با این همه زنده ام و از زندگان هستم .
 
جرالدین دخترم ، دنیایی که تو در آن زندگی میکنی ،
 
دنیای هنرپیشگی و موسیقی است.

نیمه شب آن هنگام که از تالار پرشکوه تئاتر شانزلیزه بیرون می‌آیی ،
 
آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن .
 
حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند ، بپرس .
 
حال زنش را بپرس . به نماینده ام در پاریس دستور داده ام
 
فقط وجه این نوع خرج های تو را بدون چون و چرا بپردازد
 
اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب آن را بفرستی .

دخترم جرالدین ، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد
 
و به مردم نگاه کن و با فقرا همدردی کن .
 
هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد ، دو پای او را میشکند .
 
وقتی به این مرحله رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی
 
، همان لحظه تئاتر را ترک کن . حرف بسیار برای تو دارم
 
ولی به وقت دیگر می‌گذارم و با این آخرین پیام ،
 
نامه را پایان میبخشم . انسان باش ، پاکدل و یکدل .
 
زیرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر
 
از پست بودن و بی عاطفه بودن است.
 
 

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , متن زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
پنج شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 20:37 | بازدید : 1580 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دخترم ، من روی بند زیاد راه رفتم ،

 

اما باور کن روی زمین در یک خط راست رفتن

هزار بار سخت تر است

(قسمتی از نامه چارلی چاپلین به دخترش)

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: متن زیبا , سخنان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
خدایاا....
پنج شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 20:22 | بازدید : 1111 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خداوندا دوستی دارم آئینه تمام نمای عشق

رسمش معرفت،کردارش جلای روح ویادش صفاو دلارای من است؛

پس آنگاه که دست نیاز سوی توآورد،پرکن ازآنچه که درمرام خدایی توست.

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستانک...
پنج شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 1:19 | بازدید : 1041 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگي را وسط جاده قرار داد
 
و براي اينكه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي كرد.
 
بعضي از بازرگانان و مهمانان ثروتمند پادشاه،
 
بي تفاوت از كنار تخته سنگ گذشتند.
 
بسياري هم شكايت مي كردند كه اين چه شهري ست كه نظم ندارد.
 
حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي ست و…
 
با وجود اين، هيچ كس تخته سنگ را از وسط راه برنمي داشت.
 
نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود،
 
نزديك سنگ شد. بارهايش را بر زمين گذاشت
 
و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
 
و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي ديد
 
كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود.
 
كيسه را باز كرد و داخل ان سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
 
در يادداشت نوشته بود::: «
 
هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 19:3 | بازدید : 1055 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


 

در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.

دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»

در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود،
 
به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!»
 
و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد:
 
«التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»

دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري،
 
من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»

دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم.
 
اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.
 
دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود.
 
دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد،
 
جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.

دكتر شروع كرد به معاينه و توانست
 
با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد.
 
او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.
 
زن به سختي چشمانش را باز كرد
 
و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.

دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»
 
مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!»
 
و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.
 
پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.

اين همان دختر بود!!

فرشته اي كوچك و زيبا!!
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
نگران نباش...
شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 1:43 | بازدید : 973 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

فقط دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي:

 

اينكه سالمي يا مريضي.


اگر سالم هستي، ديگه چيزي نمونده كه نگرانش باشي؛


اما اگه مريضي، فقط دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي:

 

اينكه دست آخر خوب مي شي يا مي ميري.


اگه خوب شدي كه ديگه چيزي براي نگراني باقي نمي مونه؛


اما اگه بميري، دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي:

 

اينكه به بهشت بري يا به جهنم.

 

اگر به بهشت بري، چيزي براي نگراني وجود نداره؛

 

ولي اگه به جهنم بري،

 

اون قدر مشغول احوالپرسي با دوستان قديمي مي شي

 

كه وقتي براي نگراني نداري!


پس در واقع هيچ وقت هيچ چيز براي نگراني وجود نداره!!


اميدوارم هميشه سلامت و شاد باشي......

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: متن زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستانک...
دو شنبه 30 بهمن 1391 ساعت 12:39 | بازدید : 1096 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 به گیله مرد میگم :

درختها در طلب نور شاخه هاشون رو به سوی خورشید بلند می کنند

، پس چرا شبها شاخه هاشون رو پایین نمی یارن ؟

 

 

گفت :
 
شاید دستهاشون به سمت آسمونیه که منظور از اون خورشیدش نیست ،
 
بلکه منظور خدای آفریننده خورشیدشه ...
 
اگر اینطور نگاه کنیم میتونیم به جواب برسیم .
 
 

و من این روزها به قنوت درختان غبطه میخورم ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان گیله مرد , خدا , خدایا , داستانی درمورد خدا , داستانی درمورد درختان , عکس , عکس زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
داستانک..
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 11:43 | بازدید : 1111 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.

 

او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود

 

سفارش دهد تا برایش پست شود.


وقتی از گل فروشی خارج شد٬

 

دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد.

 

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟


دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.

 

مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬

 

من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.


وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند

 

دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود

 

لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.

 

مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟

 

دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!


مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬

 

بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.

 

طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت

 

و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید:

 

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری،

 

شاخه ای از آن را همین امروز بیاور

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
راز ماندن...
پنج شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 3:13 | بازدید : 1088 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

کوه پرسید ز رود ، زیر این سقف کبود


راز ماندن در چیست؟ گفت : در رفتن من


کوه پرسید و من؟ گفت : در ماندن تو


بلبلی گفت : و من ؟


خنده ای کرد و گفت : در غزلخوانی تو


آه از آن ابادی که در آن کوه رود


رود ، مرداب شود ، و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد


و نخواند دیگر


من و تو بلبل و کوه و رودیم


راز ماندن جز


در خواندن من ، ماندن تو ، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست


بدان !

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
جملات خواندنی...
پنج شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 2:53 | بازدید : 1068 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


اگر خداوند عهده دار روزى تو است ،

پس چرا غم روزى خود مى خورى ؟


اگر روزى هر كس معين است ،

پس چرا اينقدر حرص مى زنى ؟

 اگر حساب حق است ،

براى چرا اين همه مال مى اندوزى ؟


اگر پاداش خدا حق است ،

چرا تا اين اندازه بخل مى ورزى ؟


اگر كيفر از آتش دوزخ است ،

چرا اين همه مرتكب گناه مى شوى ؟


اگر مرگ حق است ،

چرا اينقدر مغرور و مست هستى ؟


 

اگر همه چيز در محضر خدا است ،

براى چه مكر و حيله مى كنى ؟


اگر گذشتن بر پل صراط حق است ،

پس به چه چيز مى بالى و چرا به خود مغرورگشته اى ؟

 


اگر همه چيز به قضا و قدر الهى است ،

 پس چرا اينقدر اندوهگين مى باشى ؟


اگر دنيا فانى است ،

پس دلبستگى به آن براى چيست ؟

 

امام صادق عليه السلام

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: خدا , خدایا , متن زیبا درمورد خدا , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
داستان...
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 17:20 | بازدید : 1113 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روزی یکی از دوستان بهلول گفت:

 

ای بهلول!

 

من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟

 

بهلول گفت: نه!

 

پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم،آیا حرام است؟

 

بهلول گفت: نه!

 

پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم

 

و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم

 

حرام می شود؟….


بهلول گفت: نگاه کن!

 

من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟

 

گفت: نه!

 

بهلول گفت: حال مقداری خاکنرم بر گونه ات می پاشم.

 

آیا دردت می آید؟

 

گفت: نه!

 

سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت

 

و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!


مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!

 

بهلول با تعجب گفت: چرا؟

 

من که کاری نکردم!

 

این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،

 

اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
حکايتي از کريم خان زند ...
جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 14:24 | بازدید : 1050 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 
 
  مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد

تا كريمخان را ملاقات كند... سربازان مانع ورودش مي شوند!!

خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود

ومي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ 

وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند... مرد به 

حضور خان زند مي رسد و کريم خان از وي مي پرسد: 

چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني ؟مرد مي گويد 

دزد، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم ! 

خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!

مرد مي گويد: من خوابيده بودم! خان مي گويد: خب چرا 

خوابيدي كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي

مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود مرد مي گويد:

من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري...!

خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد

خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: اين مرد راست 

مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , سخنی از زبان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , حکایت جالب , داستان , داستان زیبا , داستان خواندنی , داستانی بسیارزیبا , کریمخان زند ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
پرواز را یاد بگیر...
جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 14:7 | بازدید : 2050 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

وقتي راه رفتن آموختي، دويدن بياموز. و دويدن که آموختي ، پرواز را.
 
دويدن بياموز ، چون هر چيز را که بخواهي دور است و هر قدر که
 
زودباشي، دير. و پرواز را ياد بگير نه براي اينکه از زمين جدا باشي،
  
براي آن که به اندازه فاصله زمين تا آسمان گسترده شوي.
 
 
من راه رفتن را از يک سنگ آموختم
 
، دويدن را از يک کرم خاکي و پرواز رااز يک درخت. 

بادها از رفتن به من چيزي نگفتند، زيرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را
 

نمي شناختند! پلنگان، دويدن را يادم ندادند زيرا آنقدر دويده بودند که

دويدن را از ياد برده بودند. پرندگان نيز پرواز را به من نياموختند، زيرا
 
چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشي سپرده بودند!
 
 
 

اما سنگي که درد سکون را کشيده بود، رفتن را مي شناخت و
 

کرمي که در اشتياق دويدن سوخته بود، دويدن را مي فهميد و درختي
 
که پاهايش در گل بود، از پرواز بسيار مي دانست! 

آنها از حسرت به درد رسيده بودند و از درد به اشتياق و از اشتياق به معرفت.
 

وقتي رفتن آموختي ، دويدن بياموز. ودويدن که آموختي ، پرواز را..
 

راه رفتن بياموز زيرا هر روز بايد از خودت تا خدا گام برداري
 
 
. دويدن بياموززيرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوي.
 
و پرواز را يادبگير زيرا بايد روزي از خودت تا خدا پر بزني. 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , متن آموزنده , متن بسیار زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
خداروشکر...
چهار شنبه 11 بهمن 1391 ساعت 21:10 | بازدید : 1112 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین

 

زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید

 

و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد

 

تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.

 

زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد

 

و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.

 

قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت:

 

ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.

 

اون به تو کلک زده دوست من!


رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر!

 

پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5