زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...
اول مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت
به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کردهای؟
دوم مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفتای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را
از کجا اوردهای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت
و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شدهام
که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6