داستانک


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 179
:: باردید دیروز : 87
:: بازدید هفته : 826
:: بازدید ماه : 4816
:: بازدید سال : 14753
:: بازدید کلی : 243344

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک
شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:21 | بازدید : 993 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روزی مردی داخل چالـــــــــــــه ای افتاد و بســــــــــیار دردش آمد . 


یک پـــــدر روحانی او را دیـــــد و گفت :حتما گـــناهی انجام داده ای!


یک دانشمند عـــــــــــــــمق چاله و رطوبت خـاک آن را اندازه گرفت!

 

یک روزنامه نـــــــــــــگار در مورد دردهایش با او مصــــــــــاحبه کرد!

 

یک یوگیســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت به او گفت :

چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!


یک پزشـــــــــــــک برای او دو قرص آســـــــــــــپرین پایین انداخت!


یک پرســـــــــــــــــــتار کنار چاله  ایـــــــــــــــستاد و با او گریه کرد!


یک روانـــــــــــــــــشناس او را  تحریـــــــــــــــــــک کرد تا دلایلی را

که پـــدر و مـادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!


یک تقویت کننده فکر او را نـصیحت کرد که : خواستن توانـستن است!


یک فرد خوشبیـن به او گفــت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!


سپس فرد بــــیسوادی گذشت واو را گرفت و او را از چاله بیرون آورد.!

آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند.


جرج برناردشاو





:: موضوعات مرتبط: سخنی از زبان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستانی زیبا از جرج برناردشاو , جرج برناردشاو ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
solaleh20 در تاریخ : 1392/8/5/7 - - گفته است :
خیلی خووووووووووووووووب بود!!!

/weblog/file/img/m.jpg
نگین در تاریخ : 1392/8/4/6 - - گفته است :
حالم از کلمه ی “عزیزم” و “عشقم” بهم می خوره… من رو همون “ببین” صدا کن; بی ریایی شرف دارد به ریا کاری . . .


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: