داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1085
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 1147
:: بازدید ماه : 4164
:: بازدید سال : 79548
:: بازدید کلی : 308139

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:34 | بازدید : 986 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود
 
و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
 
استادی از آنجا می‌گذشت.
 
او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
 
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:
 
«عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است.
 
به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم
 
این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
 
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند
 
و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:
 
«به این برگ نگاه کن.
 
وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد
 
و با آن می‌رود.»
 
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
 
و داخل نهر انداخت.
 
سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت
 
و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
 
استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی.
 
به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند
 
و در عمق نهر قرار گیرد.
 
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی
 
یا آرامش برگ را؟»
 
 
 
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:
 
«اما برگ که آرام نیست.
 
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود
 
و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده
 
و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد
 
اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد.
 
من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
 
استاد لبخندی زد و گفت:
 
«پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟
 
اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش
 
و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»
 
استاد این را گفت و بلند شد تا برود.
 
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید
 
و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
 
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید:
 
«شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید
 
یا آرامش برگ را؟»
 
استاد لبخندی زد و گفت:
 
«من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی،
 
خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم
 
در آغوش رودخانه‌ای هستم
 
که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد
 
از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم.
 
من آرامش برگ را می‌پسندم.»
 




:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی آرامش , داستان آموزنده , داستانک , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: